زن و شوهر و مادرشوهر داشتن تلویزیون میدیدن، زنه میگه میرم اتاقم درازبکشم، بعد از کمی شوهره از مادرش اجازه میگیره بره سری به زنش بزنه.
بعد نیم ساعت وقتی شوهره برگشت زیپ شلوارش باز بود
مادرش پرسید حال زنت بد نباشه؟
گفت کمی سرفه میکرد و تبش بالا بود، داروشو دادم، نگران نباش بهتر میشه.
مادرش میگه خب پس حالا در داروخانه رو ببند.