استخوان د.. 00 محمد بازدید : 135 بهار 1394 نظرات (0) استخوان در گلوی گرگی گیر کرده بود، درپی کسی میگشت که استخوان را دربیاورد، دراین هنگام به لکلکی رسید. به او گفت: استخوان را در قبال مزدی ازگلویم بیرون کش!لکلک سرش را داخل دهان گرگ کرد واستخوان را بیرون آورد.لکلک گفت: حال، وقت مزد من است.گرگ گفت: همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی کافی نبود؟