خيلي باحاله
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید : آن دختر کیست ؟ مرد جوان گفت: نامش سامانتا است و در محله خودمان زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت : من متاسفم بخاطر این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی. چون او خواهر توست. خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. پسر با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر من است ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : نگران نباش پسرم. تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی! . برگرفته از سریالهای شبکه GEM